من بنده ی آزادگی باد صبایم ...

مجموعه ای از چرک نوشت های علی نقویان

من بنده ی آزادگی باد صبایم ...

مجموعه ای از چرک نوشت های علی نقویان

۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۷:۳۱

آشفتهــ رنگ


شب ِ نهال ِ سبکـ بار اگر به بار آید

سپیده دم نزند تا مگر که یار آید

 

به حیرتی که گرفته ست جان آینه را

مشخص ست که با خود نشد کنار آید

 

نشسته صوفی ِ خمّار با دو جام ِ تهی

که صوت قمری آواز با ستار آید

 

مگر به شوق ظفر قوره می شود حلوا؟..

اگر به دشت ِ وصال از کمر سوار آید!؟

 

چه کرده عشق در این عرصه با دو پای امید

که تن به خاک گرفته ست و جمله مار آید

 

درخت ِ عمر ِ تنومندی و سَلم چه شود

- به ریشه – هیزم جان داده را چکار آید؟

 

صدای بالهوس بلبلان ِ سقه سیه

چو گوش جان بدهی غرق غار غار آید!..



علی نقویان
۱۸ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۴۲

کمال

از هلال ِ تو گذشتیــم، ولی کامل نه
که پلنگ ِ شب ِ دشتیــم، ولی کامل نه

غــرق تا خرخره در خاک ِ ره ِ صحراییم
کشتی ِ حامل ِ نشتیــم، ولی کامل نه

گذر از کوی تو زخمیــست که پا مال شده
درد ِ بدخیــم و پلشتیــم، ولی کامل نه

دور ِ باطل زدن از خصلت ِ سرگیجه ی ماست
از شعــاع  ِ تــو گذشتیــم، ولی کامل نه

سر به زخم ِ خم ِ ابروی تو، چون جان دارد؟
زیــر بر تیغه ی هشتیــم، ولی کامل نه

با دو صد چشــم، نظر بر نفس جاده زدیم
خــاک بر سرمه نهَشتیــم، ولی کامل نه

به در از حادثه ها کوفتن این روی شدیم
چهــاردیواری رشتــیم، ولی کامل نه

کنج ِ می خانه، دلم قدر ِ کفایت نوشید
مست ِ صهبای تو گشتیــم، ولی کامل نه


علی نقویان
۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۱۹

متّهم

روی هم هیــچ نمی شد ثمر دنیایم

تا ثریّای جنون کج شده سر تا پایم

 

تلخـ احوالی من زخم سر ِ دندان ست

که گرفته ست به دل پارگی ِ صفرایم

 

می کشیدند مرا هر طرف از هر سو که

نیمه جان بر تن رسوای خیابان هایم

 

حکم را پــیش تر این محکمه داده ست مرا

که چنین بر لبه ی تــــیغ گلو می سایم

 

آن قدر هرزه نگاهی به خیالم کردند

ریشه ی سبز ِمرا کــند چمن پیرایم

 

می روم از همه ی شهر طلب کار، ولی

با دلی خسته و دستی ز طلب می آیم..

علی نقویان
۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۰۴

درویش

درویش

شب دراز ســـت ، قلندر زده ها بیدارند
بـه تمنّـای تـو بر در زده ها بیـدارند

سقف ِ این خانه پُر ست از قفس ِ داغ ِ جنون
شمـــع هــا در تب ِ پر پر زده ها بیدارند

کف ِ این قصّه یکی بی سر و جان خوابیده ست
همــه ی دســـت بـه خنجر زده ها بیدارند

جـغـد ها هم شفق از لانه برون آمده اند
خـــواب آلـــوده ، صنــوبـر زده ها بیدارند

آسمان، باده رِزان، مســت مــرا می خواهد
- روی سجّاده - که ســاغر زده ها بیدارند

شب دراز ست و به ره اَنجُم و مه می بینم
کز سر ِ شوق ِ تو اَغـبَر زده ها بیدارند


علی نقویان
۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۲۸

سرعت گذر عمر


در آسیاب ِ کهنه ی دل درد باید شد
با استخوان له کردن از غم مرد باید شد

پاییز عاشق می شود با برگــ ریزانش
زیر درخت ِ عشق ِ بی جان زرد باید شد

گاهی به دست آتش افروزان بسوز ای دل
در کفر نمرود آتش اما سرد باید شد

با اشک همدردیم و با لبخند همخانه
با هر چه هر آن را که با ما کرد باید شد

من، یار ِ تینار ِ* درون ِ پیله ی مرگم
چون کرم تا پروانه.. در خود طرد باید شد


  * تینار = تنها 


علی نقویان
۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۰۴

یعنی که من...

شعر ها را با تو قسمت می کنم یعنی که من..
باز با چشم تو وصلت می کنم یعنی که من..

در شب دلواپسی هایم سحر گم می شود
ماه را تفسیر اسمت می کنم یعنی که من..

شب نشین خانه ی بی پیکر سقفــ-آسمان
هی دعا و هی سماجت می کنم یعنی که من..

از فراز عمر کوتاهم فقط یک آرزو..
داشتم، از عشق صحبت می کنم یعنی که من..

گاه فرهادم، وَ بعضی موقع ها مجنون صفت
با غم افسانه عادت می کنم یعنی که من

خواه باشی و نباشی همسفر یا بگذری..
مقصد دل را عزیمت می کنم یعنی که من..

بین گلشن آشنایی هستم از دشتی غریب
غنچه ی گل را نصیحت می کنم یعنی که من..

باغبانی بی سر و پا خفته بر دستان تو
ســـخت احساس خجالت می کنم یعنی که من..

با وجود هر چه خاری بودن این ساقه ها
باز با لبخند زینت می کنم یعنی که من..

یک پیمبر زاده یعنی یک شبان ِ ساده ام
بی ادب خرج محبت می کنم یعنی که من..

آه یعنی.. - یک نفس - یعنی.. به لکنت : دووســـ تت..
سطر پایانی که جرئت می کنم..یعنی که من..


علی نقویان


علی نقویان
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۵۵

هنگامه

روحی که باید خفته در آغوش تن باشم
با هرچه هستم، لیک تنها یک بدن باشم

وقتش رسیده در هوای سرد دنیایم
در انتظار و بی قرار عطر زن باشم

سرباز، سربشکسته، بی سامان و سرتر من
باید به فکر بازگشتن بر وطن باشم

آهو کمندم را ببندم تا که هر لحظه
در تیر صیّادی ِ آن ابرو کمن باشم

دور از خیالم نیست او سرسبز و من سنگی
مانند قبری در کنار این چمن باشم

یک تو برایم بست تا عمری برایت هست
ما بین آغوش تو بی صبرانه من باشم

علی نقویان
۰۷ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۴۶

با فال حافظ


دوباره، واژه های بی کسی در من تراویده
میان دست مهجورم تنم با غصه خوابیده

خبر آورده برخیزیــد - نجم ِ آسمان - آمد
که شب شد باز هم در کهکشان مهتاب تابیده

یکی جسمم که بی جان توی بستر خودکشی کرده
یکی جانم که تا منظومه ی چشمش خرامیده

یکی در حال تدفین خیالی بی سر انجامم
یکی تا انتهای راه را با مژّه ساییده

برای بودنت یک جا همه باغ و گلستان را
گذر کرده ست آدم سیب ها را یک به یک چیده

خدا تا دید دنیا ارزشش پایین تر از این ست
تو را چون دُر به جان خشک اقیانوس بخشیده

ملولم..خسته ام..دردم..پر از الفاظ اینگونه..
شبیه لکّه خون ِ زخم بر دیوار پاشیده

نگاهم..یا خیالم.. بر رخت افتاد یک لحظه
تنم سبز و خرامان شد از آن یک برگ خشکیده

و حال از خویشتن باید برایت شعر بنویسم
که شاعر شد هر کس لحظه ای چشم تو را دیده

دلم گرم ست انگاری که در آن آتشی داری
هوا خوب ست بین فال ها عطر تو پیچیده


علی نقویان
۰۷ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۲۱

چرک نوشت


با اشک روی کاغذ، هر روز می نویسم

از واژه های مبهم، با خنده خیس ِ خیسم


هی کاغذی مچاله، باطل به زیر دستم

با این همه خرابی از گفتنش حریصم


این که بگویم ای عشق با ما چه ها نکردی

باشد سرت سلامت ای مونس و اَنیسم


همچون درخت بیدی با باد صبحگاهی

می رقصی و ز مویت داری گره به گیسم


من هرچه باشم آری..پابند ِ دست ِ عشقم

تنها برای من باش.. من عاشقی خسیسم!


دل هرچه مانده را بر نقش دلت کشیدم

ارزانی حضورت این هدیه ی نفیسم


با من به جنگ آید در غیبت ِ تو شیطان

تا بر زمین بکوبد نفس ِ من ِ خبیثم


دل خسته و ملولم جان در بدن ندارم

اما ز مستی تو مستانه می نویسم...


علی نقویان
۰۶ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۳۶

تا لحظه ی ...

تا زمانی که دلم سوی ی خدا پر نکشید

تا طبیبم به سرم نسخه ی آخر نکشید

 

دارمت دوست به حدّی که خدا می داند

قصّه ی جان ِ مراا باد ِ صبا می داند

 

از زمانی که به دستان ِ تو دستانم بود

غنچه ی سرخ ِ لبت شور ِ گلستانم بود

 

به شب از عادت ِ چشمان ِ تو آرامیدم

و به هر شب به خدا خواب ِ تورا می دیدم

 

و زمانی که نباشی..چه بگویم..خاموش

و من و حسرت ِ دیدار ِ تو و بی آغوش..

 

سر ِ بازار ِ حراج ِ نَفَسَم می میرم

بلکه در عاقبتم دست ِ تورا می گیرم..

علی نقویان