با فال حافظ
دوباره، واژه های بی کسی در من تراویده
میان دست مهجورم تنم با غصه خوابیده
خبر آورده برخیزیــد - نجم ِ آسمان - آمد
که شب شد باز هم در کهکشان مهتاب تابیده
یکی جسمم که بی جان توی بستر خودکشی کرده
یکی جانم که تا منظومه ی چشمش خرامیده
یکی در حال تدفین خیالی بی سر انجامم
یکی تا انتهای راه را با مژّه ساییده
برای بودنت یک جا همه باغ و گلستان را
گذر کرده ست آدم سیب ها را یک به یک چیده
خدا تا دید دنیا ارزشش پایین تر از این ست
تو را چون دُر به جان خشک اقیانوس بخشیده
ملولم..خسته ام..دردم..پر از الفاظ اینگونه..
شبیه لکّه خون ِ زخم بر دیوار پاشیده
نگاهم..یا خیالم.. بر رخت افتاد یک لحظه
تنم سبز و خرامان شد از آن یک برگ خشکیده
و حال از خویشتن باید برایت شعر بنویسم
که شاعر شد هر کس لحظه ای چشم تو را دیده
دلم گرم ست انگاری که در آن آتشی داری
هوا خوب ست بین فال ها عطر تو پیچیده