من بنده ی آزادگی باد صبایم ...

مجموعه ای از چرک نوشت های علی نقویان

من بنده ی آزادگی باد صبایم ...

مجموعه ای از چرک نوشت های علی نقویان

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۲۸

سرعت گذر عمر


در آسیاب ِ کهنه ی دل درد باید شد
با استخوان له کردن از غم مرد باید شد

پاییز عاشق می شود با برگــ ریزانش
زیر درخت ِ عشق ِ بی جان زرد باید شد

گاهی به دست آتش افروزان بسوز ای دل
در کفر نمرود آتش اما سرد باید شد

با اشک همدردیم و با لبخند همخانه
با هر چه هر آن را که با ما کرد باید شد

من، یار ِ تینار ِ* درون ِ پیله ی مرگم
چون کرم تا پروانه.. در خود طرد باید شد


  * تینار = تنها 


علی نقویان
۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۰۴

یعنی که من...

شعر ها را با تو قسمت می کنم یعنی که من..
باز با چشم تو وصلت می کنم یعنی که من..

در شب دلواپسی هایم سحر گم می شود
ماه را تفسیر اسمت می کنم یعنی که من..

شب نشین خانه ی بی پیکر سقفــ-آسمان
هی دعا و هی سماجت می کنم یعنی که من..

از فراز عمر کوتاهم فقط یک آرزو..
داشتم، از عشق صحبت می کنم یعنی که من..

گاه فرهادم، وَ بعضی موقع ها مجنون صفت
با غم افسانه عادت می کنم یعنی که من

خواه باشی و نباشی همسفر یا بگذری..
مقصد دل را عزیمت می کنم یعنی که من..

بین گلشن آشنایی هستم از دشتی غریب
غنچه ی گل را نصیحت می کنم یعنی که من..

باغبانی بی سر و پا خفته بر دستان تو
ســـخت احساس خجالت می کنم یعنی که من..

با وجود هر چه خاری بودن این ساقه ها
باز با لبخند زینت می کنم یعنی که من..

یک پیمبر زاده یعنی یک شبان ِ ساده ام
بی ادب خرج محبت می کنم یعنی که من..

آه یعنی.. - یک نفس - یعنی.. به لکنت : دووســـ تت..
سطر پایانی که جرئت می کنم..یعنی که من..


علی نقویان


علی نقویان
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۵۵

هنگامه

روحی که باید خفته در آغوش تن باشم
با هرچه هستم، لیک تنها یک بدن باشم

وقتش رسیده در هوای سرد دنیایم
در انتظار و بی قرار عطر زن باشم

سرباز، سربشکسته، بی سامان و سرتر من
باید به فکر بازگشتن بر وطن باشم

آهو کمندم را ببندم تا که هر لحظه
در تیر صیّادی ِ آن ابرو کمن باشم

دور از خیالم نیست او سرسبز و من سنگی
مانند قبری در کنار این چمن باشم

یک تو برایم بست تا عمری برایت هست
ما بین آغوش تو بی صبرانه من باشم

علی نقویان
۰۷ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۴۶

با فال حافظ


دوباره، واژه های بی کسی در من تراویده
میان دست مهجورم تنم با غصه خوابیده

خبر آورده برخیزیــد - نجم ِ آسمان - آمد
که شب شد باز هم در کهکشان مهتاب تابیده

یکی جسمم که بی جان توی بستر خودکشی کرده
یکی جانم که تا منظومه ی چشمش خرامیده

یکی در حال تدفین خیالی بی سر انجامم
یکی تا انتهای راه را با مژّه ساییده

برای بودنت یک جا همه باغ و گلستان را
گذر کرده ست آدم سیب ها را یک به یک چیده

خدا تا دید دنیا ارزشش پایین تر از این ست
تو را چون دُر به جان خشک اقیانوس بخشیده

ملولم..خسته ام..دردم..پر از الفاظ اینگونه..
شبیه لکّه خون ِ زخم بر دیوار پاشیده

نگاهم..یا خیالم.. بر رخت افتاد یک لحظه
تنم سبز و خرامان شد از آن یک برگ خشکیده

و حال از خویشتن باید برایت شعر بنویسم
که شاعر شد هر کس لحظه ای چشم تو را دیده

دلم گرم ست انگاری که در آن آتشی داری
هوا خوب ست بین فال ها عطر تو پیچیده


علی نقویان
۰۷ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۲۱

چرک نوشت


با اشک روی کاغذ، هر روز می نویسم

از واژه های مبهم، با خنده خیس ِ خیسم


هی کاغذی مچاله، باطل به زیر دستم

با این همه خرابی از گفتنش حریصم


این که بگویم ای عشق با ما چه ها نکردی

باشد سرت سلامت ای مونس و اَنیسم


همچون درخت بیدی با باد صبحگاهی

می رقصی و ز مویت داری گره به گیسم


من هرچه باشم آری..پابند ِ دست ِ عشقم

تنها برای من باش.. من عاشقی خسیسم!


دل هرچه مانده را بر نقش دلت کشیدم

ارزانی حضورت این هدیه ی نفیسم


با من به جنگ آید در غیبت ِ تو شیطان

تا بر زمین بکوبد نفس ِ من ِ خبیثم


دل خسته و ملولم جان در بدن ندارم

اما ز مستی تو مستانه می نویسم...


علی نقویان
۰۶ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۳۶

تا لحظه ی ...

تا زمانی که دلم سوی ی خدا پر نکشید

تا طبیبم به سرم نسخه ی آخر نکشید

 

دارمت دوست به حدّی که خدا می داند

قصّه ی جان ِ مراا باد ِ صبا می داند

 

از زمانی که به دستان ِ تو دستانم بود

غنچه ی سرخ ِ لبت شور ِ گلستانم بود

 

به شب از عادت ِ چشمان ِ تو آرامیدم

و به هر شب به خدا خواب ِ تورا می دیدم

 

و زمانی که نباشی..چه بگویم..خاموش

و من و حسرت ِ دیدار ِ تو و بی آغوش..

 

سر ِ بازار ِ حراج ِ نَفَسَم می میرم

بلکه در عاقبتم دست ِ تورا می گیرم..

علی نقویان
۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۰۵

یک دست صدا ندارد

در قلب من نشستى دستم تو را ندارد

یک دست هرچه باشد تنها صدا ندارد

 

گفتی تو با خیالم آسوده ای و گفتم :

این مرد دلــ پریشان مُرده ست نا ندارد

 

عمریست دور کعبه مى چرخم اى یگانه

فهمیده ام که عاشق حتی خدا ندارد

 

قهریست بین من با دنیا چه بچه گانه

از بس که طفل سیرم هم اشتها ندارد!

 

ای صاحب تمام شش دنگ ناز هستی

از بی نیازی ما هستى چه ها ندارد

 

تعظیم کرده ام من بی چون و بی چرایی

فرمانــ روا شمایی ! ارتش چرا ندارد!


خوشبخت اشک شوری کز شور تو بریزد

این کیمیای جانان را طوطیا ندارد

 

سوغات حج برایت آورده ام ببخشید

کاین تحفه ام نصیبی از بوریا ندارد

 

گفتم که مرده ام ها جان می دهم چه باکى

من مرده و تو زنده ؛ ما و شما ندارد

 

کافیست با تو باشم حتی غریبه باشی

از قربت تو قلبم  نا آشنا ندارد

 

دم بازدم تپش ها می زد صدا که حوّا..

آدم که احتیاجی بر این هوا ندارد

 

پرواز می کنم تا دست مرا بگیری

این مرغ سر بریده حالا که پا ندارد



یک دست صدا ندارد

علی نقویان