متّهم
روی هم هیــچ نمی شد ثمر دنیایم
تا ثریّای جنون کج شده سر تا پایم
تلخـ احوالی من زخم سر ِ دندان ست
که گرفته ست به دل پارگی ِ صفرایم
می کشیدند مرا هر طرف از هر سو که
نیمه جان بر تن رسوای خیابان هایم
حکم را پــیش تر این محکمه داده ست مرا
که چنین بر لبه ی تــــیغ گلو می سایم
آن قدر هرزه نگاهی به خیالم کردند
ریشه ی سبز ِمرا کــند چمن پیرایم
می روم از همه ی شهر طلب کار، ولی
با دلی خسته و دستی ز طلب می آیم..