درویش
درویش
شب دراز ســـت ، قلندر زده ها بیدارند
بـه تمنّـای تـو بر در زده ها بیـدارند
سقف ِ این خانه پُر ست از قفس ِ داغ ِ جنون
شمـــع هــا در تب ِ پر پر زده ها بیدارند
کف ِ این قصّه یکی بی سر و جان خوابیده ست
همــه ی دســـت بـه خنجر زده ها بیدارند
جـغـد ها هم شفق از لانه برون آمده اند
خـــواب آلـــوده ، صنــوبـر زده ها بیدارند
آسمان، باده رِزان، مســت مــرا می خواهد
- روی سجّاده - که ســاغر زده ها بیدارند
شب دراز ست و به ره اَنجُم و مه می بینم
کز سر ِ شوق ِ تو اَغـبَر زده ها بیدارند